داری بی وفا میشی آره؟
خیلی خسته شدم...دلم میخواد فقط با تو درد و دل کنم...مثه قبلنا که کلی باهات حرف میزدم...یکی من میگفتم و یکی تو...آخرشم با خل بازیامون از یاد هم میبردیم سختی هارو...
همیشه تو میگفتی هنوز مونده بزرگ شیم...آدم بزرگا کلی مشکل دارن که ده برابر مشکلای ما سخته...
توی این یک سال..اندازه 2 تا پاییز عقلم قد کشیده..میفهمم که تنها مشکل ما آدما جدا شدن از عزیز ترینمون نیست...کلی مشکل ها هست که حتی نمیتونی با کسی در میونش بزاری..یه جوری خودآزاری که نمیشه ازش خلاص شد..
خیلی خستم
دیگه دلم نمیخواد از پیشم بری..دیگه دلم نمیخواد این حرات خیالی وجودت و که بهم آرامش بده ازم دریغ کنی...
میترسم گمت کنم و دیگه حتی از تو صندوق چه قدیمی هم پیدات نکنم...
میخوام قابت کنم بزنمت روی دیوار روبه روی تختم که وقتی صبح از خواب پامیشم یادم نره تو پیشمی و دیگه نگم هییی بی وفا کجایی پس...تا چند روز دیگه باید بشمرم..خسته شدی؟
خودم خوب میفهمم دلت نمیخواد بیشتر از این حرفای بچگانم و بشنوی.....
چیکار کنم..همینه دیگه آخه خیلی بده آدم زود به زود تنها بشه...
وقتی همش همه دورو برت بپلکن و نزارن با خودت و عکس یار بی وفا خلوت کنی ...کلی حرف میمونه گوشه دلت که نه میتونی تفش کنی بیرون....نه میتونی داد بزنی و به همه بفهمونی که هنوزم توی دلت جا داره اون بی وفا...چه کنم که خیلی دوست دارم