هر شب بيشتر و بيشتر به تو وابسته مي شوم.واي از اين شب هاي بي انتهاي. هر شب که صدايت را مي شنوم گوش هايم پر مي شود از طنين نا اميدي و قلبم سرشار از محبت. گوش هايي که در انتظار شنيدن يک دوستت دارم به سر مي برند و قلبي که لبريز از دوست داشتن است. شب ها مي گذرند و من همچنان منتظرم.انتظاري که اميدي به پايانش ندارم.ولي همين که صدايت را مي شنوم گويي دنيا را به من مي بخشند.همان که به تو مي گويم دوستت دارم برايم کافي . همين و همان!
حتي در تنهاييم نيز تنهايم نمي گذارند اين افکار مهاجم.افکاري که گويي قرار است شکنجه گر روح بيمارم باشند. ولي چه سود از اين تلاش بي حاصل. اين افکار نمي دانند که روح من دير زماني است تن به اين تنهايي تاريک داده است و از بي کسي بيمار